رسیدیم و شروع کرد به تعریف کردن .چقدر تلاش کرد چقدر رو انداخت و چقدر صبر کرد تا بالاخره تونست خدمت سربازیشو بندازه شهر خودش😍😍😍😍😍اره من از شنیدنش بال دراوردم و هموجا از هیجان بغلش کردم نمیدونستم چیکار کنم لبام به هم نمیچسبید .خدایا شکرتتتتتتتتت 

یکشنبه ۱۳۹۸/۰۸/۰۵ | 1:4 | Neda |

شنبه ۵ ابان ۹۸ صبح ۵ و نیم صبح بهش پیام دادم که دعا میکنم همه چی خوب پیش بره عزیزم .مواظب خودت باش ،چشم گفت و رفت 

صبح ۹ زنگ زدم بر نداشت ۱۰ زنگ زدم برنداشت .وایییییییی کلافه شدم .۱۱ ،۱۲ ۱ ظهر زنگ  دم برنداشت 

نمیدونستم دیگه چطوری فکر کنم خوب یا بد .ترسیدم که نتونم ببینمش .بره چند ماه دیگه بیاد ...عصر ساعت ۴و نیم بهم زنگ زد .از استرس فشارم افتاده بود اندازه ده سال این زک هفته پیر شدم ....گفت نشد ،نشد که جامو عوض کنن تا تو شهر خودمون نزدیک تو خانوادم خدمت کنم ...ندونستم چی بگم گفتم بیا صحبت میکنیم .هییییییییییییی سخته امیدت نا امید شه .سخته عشقت همه تلاششو بکنه ولی بازم نشه وتو فقط نگاش کنی و حتی نتونی دستشو بگیری.شب شد و سالت ۷و نیم ازم خواست از رئیسم اجازه بگیرم بریم بیرون تا برام تعریف کنه چی شد.من نتونستم برم و بهم گفت اگه نشه دیدنمون میمونه برا بعد عید نورز ،همین که اینو گفت قلبم تند زد فکر کنم فهمید گفتم یعنی چی گفت بیا حضوری بگم

نفهمیدم چطور کارایی که مربوط به خودم بود و انجام دادم و زود رفتم پیشش 

ماشین باباشو اورده بود گفتم چی شده بگو طاقت ندارم گفت بزا برسیم بگم 

یکشنبه ۱۳۹۸/۰۸/۰۵ | 1:1 | Neda |

جمعه دوباره همو دیدیم جای همیشگی ،بهم گفت اون پارتیش گفته همه چی حل میشه مطمعن باش ،دیگه باور شده بود که حل میشه ،ولی ته دلم نگران بودم .اگه جور نشه من بدون اون چند ماه چطور دووم بیارم .خلاصه قرار شد شنبه بره تبریز دوباره دیگه مطمعن بودیم میره و برمیگرده شهرمون .خیلی دعا کردم اخه عشقم حقش نبود انقدر عذاب بکشه .خیلی سختی کشیده تو زندگیش این دیگه بی اعدالتی بود ...خدا خدا میکردیم که فردا خوب پیش بره

یکشنبه ۱۳۹۸/۰۸/۰۵ | 0:50 | Neda |

پنج شنبه شد و هنوز کلافه بودم .تعطیل بودیم رفتم باشگاه ولی بازم حالم جا نیومد فکرم درگیرش بود خدای من مگه کجاست که خبری ازش نیست ،دوستم که حالمو میدید بهم گفت عصر بریم بیرون ،حال بیرون رفتن هم نداشتم .اخ همیشه عصر پنج شنبه هام مال ما بود ،من و اون ،دوتایی 😔اما الان نیست 

نتونستم خونه بشینم ،اماده میشدم که یهو گوشیم زنگ خورد ...خدای من عشقم بود انگار دنیارو دادن بهم 

الو ،کجایی ،من مردم ک زنده شوم این دورروز 

گفتم من میرم بیرون بیای جای همیشگی میخوام ببینمت گفت باشه

من زودتر رسیدم .از دور اومدنشو میدیدم .هوا تاریک بود کنار باغ یه چراغ با نور زرد روشن بود نورش یه دایره کوچیک درست کرده بود .عشقم داشت میومد رفتم سمتش .تند تر از اون قدم برمیداشتم .چشام پر شوق و لبم خندون بود .نزدیک که شد اجازه سلام دادن هم ندادم و زود بغلش کردم .خدای من چه قدر قشنگه عشق ادم کنارش باشه .چه لذتی داشت کنارم بودنش 

دستمو گرفت و رفتیم کافه همه چیو برام تعریف کرد و گفت اسمشو به اشتباه نوشتن تو یه جای پرت ....ناراحت شدم خیلی 

یکشنبه ۱۳۹۸/۰۸/۰۵ | 0:43 | Neda |

چهار شنبست بازم ازش خبری نیست ،کلافه شدم .نمیتونم کار کنم .دل و دماغ هیچ کاریو ندارم .سرکارم حواصم جمع نیست خدایا کجاست ....دلواپسشم...موبایل نبرده حداقل خودشم زنگ نمیزنه،باخودم هزارجور فکر میکنم .نکنه فلان شهر فرستادنش .نکنه تو راه اتفاقی افتاده،وهمه فکر و خیالات دیگه

یکشنبه ۱۳۹۸/۰۸/۰۵ | 0:27 | Neda |

از دوره اموزش سربازی  تازه تموم شده بود قرار بود صبح سه شنبه بره تبریز خودشو معرفی کنه ببیننه کدوم شهر افتاده ،از اشناهاشون که کله گنده بود فکر کنم طردار بود بهش قول داداه بود دوره سربازیشو بزنه شهرمون 

الان سه شنبست رفته ازش خبری نیست .شب شده بازم خبری نشده ...خدای من کجاست چرا ازش خبری نیست قرار بود پارتیش کمکش کنه 😔

ازکی سراغشو بگیرم 

من دوست دخترشم نمیتونم برم سراغ داداشش بد میشه

 

یکشنبه ۱۳۹۸/۰۸/۰۵ | 0:24 | Neda |

Salm

پنجشنبه ۱۳۹۸/۰۸/۰۲ | 23:11 | Neda |
طراحی شده توسط : بلک تم