جلیل صفر بیگی (کم کم کلمه می شوم و انجیل به روایت جلیل-انتشارات سپیده باوران)

هرچند که خشک چوب این جالیزم

از جای خودم درخت برمیخیزم

از زندگی مترسکی، خسته شدم

دارم به خودم کلاغ می آویزم

..........................................................................

شاید دل اگر مقابلش سد می شد

در رفتن از این شهر مردد می شد

ریلی که قطار را از اینجا می برد

از داخل چشم های من رد می شد

..........................................................................

تا عشق درون دل من پهلو زد

مرگ آمد و در برابرم زانو زد

ناگاه کلاهم سر من را دزدید

تنهایی ا از پشت به من چاقو زد

..........................................................................

از شعله شعر من زبان می سوزد

حرفی بزنم اگر، دهان می سوزد

چندی است سرم لانه ی ققنوسان است

بالی بتکانم آسمان می سوزد

..........................................................................

پول کلم و هویجها را پرداخت

کم کم کلمه ... قافیه هایش را باخت

جوشید دلش میان سیر و سرکه

با شعر نمی توان که ترشی انداخت

..........................................................................

من از سر شعر دست اگر بردارم

شاید سر راحت به زمین بگذارم

خوابم که نمی برد به این زودی ها

باید دو هزار گرگ را بشمارم

..........................................................................

 

قیصر امین پور (دستور زبان عشق-انتشارات مروارید)

نیمه پر لیوان

این روزها که می گذرد

                              شادم

زیرا

      یک سطر در میان

                              آزادم

و می توانم

هر طور و هر کجا که دلم خواست

                                   جولان دهم

-در بین این دو خط-

....................................................

غزل شرقی

ای مطلع شرق تغزل، چشمهایت

خورشیدها سر می زنند از پیش پایت

 

ای عطر تو از آسمان نیلوفری تر

پیچیده در هرم نفسهایم، صدایت

 

آیینه ی موسیقی چشم تو، باران

پژواک رنگ و بوی گل، موج صدایت

 

با دستهایت پل زدی ای نبض آبی

بر شانه های من، پلی تا بینهایت

 

پس دست کم بگذار تا روز مبادا

در چشم من باقی بماند جای پایت

....................................................

فوت و فن عشق

پیش بیا! پیش بیا! پیشتر!

تا که بگویم غم دل بیشتر

 

دوست ترت دارم از هر چه دوست

ای تو به من از خود من خویشتر

 

دوست تراز آنکه بگویم چقدر

بیشتر از بیشتر از بیشتر

 

داغ تو را از همه داراترم

درد تو را از همه درویشتر

 

هیچ نریزد به جز از نام تو

بر رگِ من گر بزنی نیشتر

 

فوت و فن عشق به شعرم ببخش

تا نشود قافیه اندیشتر

....................................................

نشانه پرسش

چرا همیشه همین است آسمان و زمین؟

زمان هماره همان و زمین همیشه همین؟

 

اگرچه پرسش بی پاسخی است، می پرسم:

چرا همیشه چنان و چرا همیشه چنین؟

 

چرا زمین و زمان بی امان و بی مهرند؟

زمان زمانه ی قهر و زمین زمینه ی کین؟

 

حدیث آدمی و چرخ آسیاب زمان

حدیث جام بلور است و صخره ی سنگین

 

هزار شاید و آیا به جای یک باید

گمان کنم، به گمانم نشسته جای یقین

 

اگر که چون و چرا با خدا خطاست، چرا

چرا سوال و جواب است روز بازپسین؟

 

چرا در آخر هر جمله ای که می گویم

تو ای نشانه ی پرسش نشسته ای به کمین؟

....................................................

معنی جمال

ای عشق، ای ترنم نامت ترانه ها

معشوق آشنای همه عاشقانه ها

 

ای معنی جمال به هر صورتی که هست

مضمون و محتوای تمام ترانه ها

 

با هر نسیم، دست تکان می دهد گلی

هر نامه ای ز نام تو دارد نشانه ها

 

هر کس زبان حال خودش را ترانه گفت:

گل با شکوفه، خوشه گندم به دانه ها

 

 شبنم به شرم و صبح به لبخند و شب به راز

دریا به موج و موج به ریگ کرانه ها

 

باران قصیده ای است تر و تازه و روان

آتش ترانه ای به زبان زبانه ها

 

اما مرا زبان غزلخوانی تو نیست

شبنم چگونه دم زند از بی کرانه ها

 

کوچه به کوچه سر زده ام کو به کوی تو

چون حلقه در به در زده ام سر به خانه ها

 

یک لحظه از نگاه تو کافی است تا دلم

سودا کند دمی به همه جاودانه ها

.................................................... 

محمدعلی بهمنی (گزینه اشعار-انتشارات مروارید)

کمال دار برای من کمال پرست

 

در این زمانه بی های و هوی لال پرست

خوشا به حال کلاغان قیل و قال پرست

 

چگونه شرح دهم لحظه لحظه ی خود را

برای این همه ناباور خیال پرست؟

 

به شب نشینی خرچنگ های مردابی

چگونه رقص کند ماهی زلال پرست

 

رسیده ها چه غریب و نچیده می افتند

به پای هرزه علف های باغ کال پرست

 

رسیده ام به کمالی که جز اناالحق نیست

کمال دار برای من کمال پرست

 

هنوز زنده ام و زنده بودنم خاری ست

به چشم تنگی نامردم زوال پرست

..............................................................................

امشب ز پشت ابرها بیرون نیامد ماه

 

از خانه بیرون میزنم اما کجا امشب!

شاید تو می خواهی مرا در کوچه ها امشب!

 

پشت ستون سایه ها روی درخت شب

می جویم اما نیستی در هیچ جا امشب

 

می دانم آری نیستی اما نمی دانم

-بیهوده می گردم به دنبالت چرا امشب؟

 

هر شب تو را بی جستجو می یافتم اما

-نگذاشت بی خوابی به دست آرم تو را امشب

 

ها ... سایه ای دیدم! شبیه ات نیست اما حیف!

ای کاش می دیدم به چشمانم خطا امشب

 

هر شب صدای پای تو می آمد از هر چیز

حتا ز برگی هم نمی آید صدا امشب

 

امشب ز پشت ابرها بیرون نیامد ماه

بشکن قرق را ماه من، بیرون بیا امشب

 

گشتم تمام کوچه ها را یک نفس هم نیست

شاید که بخشیدند دنیا را به ما امشب

 

طاقت نمی آرم تو که می دانی از دیشب

باید چه رنجی برده باشم بی تو تا امشب

 

ای ماجرای شعر و شب های جنون من

آخر چگونه سر کنم بی ماجرا امشب؟

..............................................................................

همیشه عشق به جرم نکرده می سوزد

 

همیشه منظر دریا و کوه-روح افزاست

و منظر تو-تلاقی کوه با دریاست

 

نفس ز عمق تو و قله تو می گیرم

به هرکجا که تو باشی-هوای من آنجاست

 

دقایقی است تو را با من و مرا با تو

نگاه ثانیه ها مات بر دقایق ماست

 

من و تو آینه ی روبروی هم شده ایم

چقدر این همه با هم یکی شدن زیباست

 

خوشا به سینه تو سرنهادن و خواندن

که همدلی چو من-آنجا گرفته و تنهاست

 

بدون واسطه همواره دیدمت، آری:

درون آینه ی روح، جسم ناپیداست

 

همیشه عشق به جرم نکرده می سوزد

نصیب ما هم از این پس لهیب تهمت هاست

 

بیا ولی که بخوانیم بی هراس-از هم

که همسرایی مرغان عشق بی پرواست

..............................................................................

مجموعه آماده ی نشرم-خبر بد

 

دلواپسی ام نیست چه باشی، چه نباشی

احساس تو کافی ست چه متن و چه حواشی

 

از خویش گذشتم، ببرم خاک کن، اما

شعرم چه؟ نه! بی ذوق مبادا شده باشی

 

می خواستم از تو بنویسم که مدادم

خندید: چه مانده است مرا تا بتراشی

 

مجموعه آماده ی نشرم-خبر بد

یک خالی پر، خط به خطش روح خراشی

 

شصت و سه [سن شاعر] غزل له شده در زلزله ی من

شصت و سه نفس، شصت و سه حس متلاشی

 

نفرین نه، سؤال است: چگونه دلت آمد-

بارانم! اسیدانه به من زخم بپاشی؟

..............................................................................

حسین منزوی (مجموعه اشعار-مؤسسه انتشارات نگاه)

غزل 135

خورشید من! برای تو یک ذره شد دلم

چندان که در هوای تو از خاک، بگسلم

 

دل را قرار نیست، مگر در کنار تو

کاین سان کشد به‌سوی تو، منزل به منزلم

 

کبر است یا تواضع اگر، باری این منم

کز عقل ناتمامم و در عشق کاملم

 

با اسم اعظمی که بجز رمز عشق نیست

بیرون کش از شکنجه‌ی این چاه بابلم

 

بعد از بهارها و خزان‌ها، تو بوده‌ای

ای میوه بهشتی از این باغ، حاصلم

 

تو آفتاب و من چو گل آفتاب گرد

چشمم به هر کجاست، تویی در مقابلم

 

دریا و تخته پاره و توفان و من، مگر

فانوس روشن تو رساند به ساحلم

 

شعرم ادای حق نتواند تو را، مگر

آسان کند به یاری تو «خواجه» مشکلم

 

«با شیر اندرون شد و با جان به در شود

عشق تو در وجودم و مهر تو از دلم»

.......................................................................................

غزل 143

زنی چنین که تویی جز تو هیچ کس، زن نیست

وگر زن است، پسندیده‌ی دل من نیست

 

زنی چنین که تویی، ای که چون تو، هیچ زنی

به بی‌نیازی بی‌زینتی، مزین نیست

 

تراز و طرح و تراشش نیامدم به نظر

اگر تلألؤ جانی، چو تو در آن تن نیست

 

«نه هر که خال و خطی داشت، دلبری داند»

چو نقش پرده که در خورد دل نهادن نیست

 

گلی است با تو به نام لب و دهن که چُنو

یکی به سفره‌ی گل‌های سرخ ارژن نیست

 

به‌طرف دامن حور بهشت، گو نرسد

اگر هر آینه دست منت به دامن نیست

 

مرا به دوری خود می‌کشی و می‌گذری

بدان خیال که خون منت به گردن نیست؟

 

نگاه دار دلم را برای آنچه درو است

که ساغر غم تو، در خور شکستن نیست

 

به خون خود، خط برهان نویسمت اینبار

اگر هر آینه عشق منت، مبرهن نیست

 

چه جای خانه بی‌خانمانی‌ام؟ بی تو،

چراغ خانه خورشید نیز، روشن نیست

 

طنین نام تو پیچیده است در غزلم

وگرنه شعر من این گونه خود، مطنطن نیست

.......................................................................................

غزل 117

بی‌عشق زیستن را، جز نیستی چه نام است؟

یعنی اگر نباشی، کار دلم تمام است

 

با رفتن تو در دل، سر باز می‌کند، باز

آن زخم کهنه‌یی که، در حال التیام است

 

وقتی تو رفته باشی، کامل نمی‌شود عشق

بعد از تو تا همیشه، این قصه ناتمام است

 

از سینه بی تو شعری، بیرون نیارم آورد

بعد از تو تا همیشه، این تیغ در نیام است

 

از تازیانه‌ها نیز، سر می‌کشد دل من

این توسنی که از تو با یک اشاره، رام است

 

زیباتر از نگاهت، نتوان سرود شعری

شعر تو، شاعر من! کامل‌ترین کلام است

 

وقتی تو رخ بپوشی، در این شب مضاعف

هم ماه در محاق است، هم مهر در ظلام است

 

خواهی رها کن اینجا، در نیمه راه ما را

من با تو عشقم اما، ای جان علی‌الدوام است

 

آری تو و صفایت! ای جان من فدایت

کز من به خاک پایت، این آخرین سلام است

 

می‌نوشم و سلامم همچون همیشه با توست

ور شوکرانم اینبار، جای شکر به جام است

.......................................................................................

غزل 124

مرا با خاک می‌سنجی، نمی‌دانی که من بادم

نمی‌دانی که در گوش کر افلاک، فریادم

 

نه خود با آب کوثر هم سرشتم، نز بهشتم من

که من از دوزخم، با آتش نمرود، همزادم

 

نه رودی سر به فرمانم که سیلابی خروشانم

که از قید مصب و بستر و سرمنزل آزادم

 

گهی تنگ است دنیایم، گهی در مشت گنجایم

فرو مانده است عقل مدعی، در کار ابعادم

 

برای شب شماری، چوب خط روزها، کافی است

جز این دیگر چه‌کاری هست با ارقام و اعدادم؟

 

به‌جای فرق خود بر ریشه خسرو زنم تیشه

اگرچه عاشق شیرینم و از نسل فرهادم

 

گهی با کوه بستیزم، گه از کاهی فرو ریزم

به حیرت مانده حتی آنکه افکنده است، بنیادم

 

همان مردن ولی از عشق مردن بود و دیگر هیچ

اگر آموخت حرف دیگری جز عشق استادم

 

به زخمی مرهمم کس را و زخمی می‌زنم کس را

شگفت آور ترینم، من چنینم: جمع اضدادم!

.......................................................................................

محمد احتشام (جلادها هم می میرند-انتشارات آریابان)

انصاف

کسی که شاخه گل نرگسی می خرد و چند روزی از زیبایی و عطرش لذت می برد و زمانی که پژمرد، آن را در سطل زباله می اندازد از باغبانی که گل را م یکارد و پرورش می دهد و از ریشه جدا می کند و می فروشد، با انصاف تر است.

..................................................................................

عتیقه

یک کاسه عتیقه ی شکسته و بلا استفاده، خیلی با ارزش و گران بهاست و از آن در موزه نگهداری می شود. خوش به حال کاسه های عتیقه که از صدها دل شکسته در این دنیا با ارزشترند.

..................................................................................

عشق و نفرت

عشق را با خودنویس بنویس که به آسانی پاک نشود ولی نفرت را با مداد بنویس که اگر فراموش کردی آنرا پاک کنی، به مرور زمان محو شود.

..................................................................................

جلاد

شغل اصلی اش را از همسر و فرزندش مخفی کرد ولی بعد از مرگش یک نفر ناشناس روی سنگ قبر او نوشت جلادها هم می میرند.

..................................................................................

گلهای کاغذی

آدمهای بی بو و خاصیت عمرشان بیشتر از آدمهاییست که از جان مایه می گذارند. مثل تفاوت بین گلهای کاغذی و گلهای طبیعی.

..................................................................................

زمین خوردن

وقتی بچه ها زمین می خورند گریه می کنند و بزرگترها دست آن ها را می گیرند و از زمین بلندشان می کنند ولی بزرگترها اگر به زمین خوردند باید دستشان را روی زانو بگذارند و بلند شوند و چون گریه نمی کنند کسی زمین خوردن آنها را نمی فهمد. زمین خوردن بچه ها موجب زخمی شدن دست و پایشان می شود ولی زمین خوردن بزرگترها، قلبشان را جریحه دار می کند.

..................................................................................

نسل جدید

ما دور کتاب ها و دفترهایمان کش می بستیم و به مدرسه می رفتیم، ولی حالا بچه ها حتی زحمت حمل آنها را به خود نمی دهند چون کیف های چرخدار به بازار آمده است. نمی دانم این نسل جدید در آینده بار سنگین زندگی را چطور می تواند به دوش بکشد.

..................................................................................

وجدان

اگر وجدان آدم ها همیشه بیدار باشد آنها نمی توانند شبها راحت بخوابند.

..................................................................................

آرایش

اگر کلاغها لوازم آرایش داشتند از قناری ها قشنگ تر می شدند.

..................................................................................

پادشاه

پادشاهی تاجش را گم کرد از حکیم دربارش پرسید آیا بدون تاج می تواند پادشاهی کند. حکیم گفت: اگر پادشاه دلها بودی به تاج احتیاجی نداشتی ولی چون تو پادشاه چشمهایی بدون تاج نمی توانی پادشاهی کنی.

..................................................................................

گربه ها و ببرها

بعضی از آدم ها ادای انسانهای بزرگ را در می آورند و مثل آنها لباس می پوشند و حرف می زنند و فکر می کنند که بزرگ شده اند ولی آها گربه هایی هستند که فقط شبیه ببرهایند.

..................................................................................

دیکته

جریمه غلطهای دیکته نوشتن چندبار از روی لغت های صحیح بود. اگر می توانستیم آدمهای خلافکار را هم مجبور کنیم چنبار کارهای خوب را تکرار کنند شاید آنها هم در زندگی یاد می گرفتند که چطور می شود دیکته بدون غلط نوشت.

..................................................................................

سرچشمه

برای رسیدن به سرچشمه ی وجود باید قدرت و جرأت شنا کردن در مسیر خلاف رودخانه را داشته باشی.

..................................................................................

مهربانی

مادرها بچه ها را به دنیا می آورند و حضرت عزرائیل آدمها را از این دنیا می برد، نمی دانم کدامیک مهربان ترند.

..................................................................................

غلامرضا طریقی (به جهنم-انتشارات فصل پنجم)

دو

با سیل و رگبار و طوفان می سازم

معجونی از کوه و انسان می سازم

 

من دنیا را با زیبایی می سنجم

با میزان و با نامیزان می سازم!

 

هم با درد صاحبخانه می سوزم

هم با شادی های مهمان می سازم

 

کم کم دارم با چروک های پیشانی

دیوار چین را در ایران می سازم!

 

من انسانم، انسان با غم همزاد است

حتی با شلتاق شیطان می سازم

 

من انسانم، وقتی در زندان هستم

با نام آزادی، میدان می سازم

..............................................

پنج

دیگر زمان زلف پریشان گذشته است

تاریخ مصرف دل انسان گذشته است

 

در عصر ما فجیع تر از طرح تیر و قلب

عکس گلوله ایست که از نان گذشته است!

 

در چشم من که «حال» ندارم بدون فال

«آینده» نیز-از تو چه پنهان- «گذشته» است

 

باور نمی کنم که جهان جای جام جم

از معبر تفاله ی فنجان گذشته است

 

دنیا جهنمی است که در روز سرنوشت

تصویرش از مخیله ی شیطان گذشته است

 

انگار مدتی است که پروردگار هم

از خیر رستگاری انسان گذشته است

..............................................

هفت

هزار بار، پس از چند مرحبا، لعنت

به روزگار بداندیش بارها، لعنت!

 

-به چرخ با همه بر دنده ی چپ افتاده-!

به دنده دنده ی این چرخ دنده ها، لعنت!

 

صد آفرین به نفس های پاک سرب شده!

سپس به دامن آلوده ی هوا، لعنت!

 

صف نفس، صف مردن، صف ... به این صفها

از ابتدا لعنت تا به انتها لعنت!

 

دلم پر است، چنانچه اگر دعا بکنم

شروع می شود آن جمله نیز با «لعنت»

 

هوا و دنده و چرخ و صف و اجاره ی جان ...

سزای این همه یا «لعنت» است یا «لعنت»!

..............................................

نه

ای دل بزن اگرچه گرفتار نیستی!

چیزی به این زمانه بدهکار نیستی

 

وقتی هنوز ماه، پس ابر مانده است

خود را چنان بپوش که انگار نیستی!

 

وقتی که یار، قافیه ی بار می شود

غمگین مشو که با احدی یار نیستی

 

غمگین مشو که سقف و ستونی نداشتی

خوش باش از اینکه مالک دیوار نیستی!

 

دوری کن از کسی که تو را غرق درد دید

اما به خنده گفت که بیمار نیستی!

 

«می» را حرام کرد ولی داد دست تو

چون با همین خوش است که هشیار نیستی!

 

ای روزگار، ای که در این قحط مشتری

دل را به یک پشیز، خریدار نیستی!

 

با اینکه زیر بار حقیقت نمی روی

باری قبول کن، گل بی خار نیستی!

 

می خواستم به باد تمسخر بگیرمت

اما هنوز لایق این کار، نیستی!

..............................................

بیست و دو

نیست تو را داشتن، جز سند بندگی!

تف به تو ای زندگی! تف به تو ای زندگی!

 

مرجع تقلید تو، حضرت فواره است

ای همه ی عمر تو، اوج سرافکندگی!!

 

آخر هر رحمتت اول یک نکبت است

باری جز سیل نیست، حاصل بارندگی!

 

اینجا پرپر شدن، عین شکوفایی است

بال و پری داشتن، باعث شرمندگی

 

معنی دارندگی، عین برازندگی است

عین برازندگی است، معنی دارندگی!

 

لازمه ی شاعران، سابقه ی بندگی است

لازمه ی صالحان، سبقه ی رزمندگی!

 

تا همه ی مادران، نوحه گری قابلند

باعث شرمنگی است، شغل نوازندگی!

 

هر کس از این سرزمین، عزم سفر کرده است

مرگ به پاهای او، داده پناهندگی!

 

بیشتر از جان بیا، «دل» بکنیم از همه!

تنها دل کندن است، چاره ی چسبندگی!

..............................................

مرحوم دکتر حمید مصدق (مجموعه اشعار-انتشارات نگاه)

رخصت پرواز

بال و پر ریخته مرغم به قفس

تا گشایم پر و بال

پر پروازم نیست

تا بگویم که در این تنگ قفس

چه به مرغان چمن می گذرد

                                      رخصت آوازم نیست

..........................................................................

مرگ شهزاده

پشت شهزاده قاجار شکست

چون سر میز به اجبار نشست

سند صلح به امضای تزار

                                   و قاجار

گشت مکتوب و سر ایران را

هیفده شهر،

                  بهین شهرستان را

به یک امضا ز تن مام وطن برکندند

شاهزاده سوی شاه

با دل و جان پریشان آمد

سوی تهران آمد

حیرتش گشت افزون

شور و غوغایی دید

همه جا جشن و چراغانی بود

سخن از فتحی ایرانی بود

 

شاه قاجار

               نشسته بر تخت

شاعران وقاد

                   -یا نه-

                             جمله قواد

فتحنامه به کف از فتح سخن می گفتند

تهنیت ها به شه و مام وطن می گفتند

 

دل شهزاده شکست

صبحگاهان از غم

دیده بر دنیا بست

..........................................................................

دشت ارغوان

آه چه شام تیره ای، از چه سحر نمی شود

دیو سیاه شب چرا جای دگر نمی شود

 

سقف سیاه آسمان سوده شده ست از اختران

ماه چه، ماه آهنی، این که قمر نمی شود

 

وای ز دشت ارغوان، ریخته خون هر جوان

چشمِ یکی به ماتمِ این همه تر نمی شود

 

مادر داغدار من! طعنه ی تهنیت شنو

بهر تو طعن و تسلیت، گرچه پسر نمی شود

 

کودک بینوای من، گریه مکن برای من

گرچه کسی به جای من، بر تو پدر نمی شود

 

باغ ز گل تهی شده، بلبل زار را بگو:

«از چه ز بانگ زاغ ها، گوش تو کر نمی شود»

 

ای تو بهار و باغ من، چشم من و چراغ من

«بی همگان به سر شود، بی تو به سر نمی شود»

..........................................................................

کارندگان باد

دانم در این زمانه که کارندگان باد

حتی

فرصت نمی کنند که طوفان درو کنند

 

کارندگان باد

از یاد می روند

گرچه امید هستی جاویدشان به دل

با باد می روند

..........................................................................

پرهیز از آینه

گویندگان آن همه فریادِ

                              -این باد،

                                          -آن مباد!

حتی درون آینه هم از نگاه خود

                                         پرهیز می کنند

این اخته گشتگان همگی با سکوت خویش

شمشیرهای آخته را

                            تیز می کنند

..........................................................................

محرم نامه

جلیل صفربیگی

فریاد حسین را شنیدیم همه

از کوفه به سوی او دویدیم همه 

رفتیم به کربلا، ولی برگشتیم

از شمر، امان نامه خریدیم همه

...............................................

آن روح زلال و صیقلی زینب بود

آیینه غیرت علی، زینب بود

هرچند امام و مقتدا بود حسین

پیغمبر کربلا، ولی زینب بود

...............................................

هم یاور و خواهر برادرهایش

هم بود برادر برادرهایش

یک عمر برای پدرش، مادر بود

حالا شده مادر برادرهایش

...............................................

در چشم حسین، نور عین است عباس

فرمانده بین الحرمین است عباس

مانند دو آیینه مقابل هستند

عباس حسین است و حسین است عباس

...............................................

بر نیزه سر حسین بر بالا شد

در عرش، خروش و ولوله برپا شد

قرآن، شب قدر بر زمین نازل گشت

روزی که صعود کرد، عاشورا شد

...............................................

سعید بیابانکی (باغ دوردست-انتشارات تکا)

نی سواران

نوحه سازان امشبی را نینوا خوانی کنید

اندکی ما را بگریانید و بارانی کنید

امشب ما تا که طولانی شود، خورشید را

دست بسته پشت کوه قاف، زندانی کنید

تهمت خاموشی و دم سردی ما تا به چند

با چراغ زخم ها ما را چراغانی کنید

این چنین حیران به ما محمل نشینان منگرید

یادی از آن نی سواران بیابانی کنید

کاسه هاتان پر شدند از سکه های اشک و آه

ای پریشان روزها، کم کاسه گردانی کنید

ما همین محمل نشینان، آیه های پرپریم

ای مسلمانان، کمی با ما مسلمانی کنید

سینه های ما سراسر بی سروسامانی است

خلوت ما را پر از عمان سامانی کنید

...............................................

شمس الشموس

همین که روز در آن دشت طرحی از شب ریخت

هزار کوه مصیبت به دوش زینب (س) ریخت

کنار نعش برادر شبیه نخل عزا

به گاه خم شدنش آبشاری از غم ریخت

نظاره کرد چو شمس الشموس بی سر را

به گوش گوش فلک ناله ناله یارب ریخت

جهان برای همیشه سیاه شد چون شب

ز چشم های تَرَش هرچه داشت، کوکب ریخت

چه بود نیت ناآشکار ساقی غم

که جام زینب غمدیده را لبالب ریخت

کشاند کرب و بلا را به شام و بام فلک

هزار فصل طراوت به باغ مذهب ریخت

زبانه های کلامش به جان دم سردان

شراره ها شد و آتشفشانی از تب ریخت

کرامت شب تار مصیبتش نازم

که در دوات سیه روز من، مرکب ریخت

اگر همیشه ببارند ابرهای جهان

نمی رسند به آن اشک ها که زینب ریخت

...............................................

حسین منزوی (مجموعه اشعار-انتشارات نگاه)

تو کشتی نجات و ...

ای تکنواز نابغه ی نینوا، حسین!

وی تکسوار واقعه ی کربلا، حسین!

ای از ازل نوشتِ سواد سرشت خویش

با سرنوشت غربت خود آشنا، حسین

هم جان فدای راه وفا کرده، هم جهان،

هم جان و هم جهان به وفایت فدا، حسین

از امن و عافیت، به رضایت جدا شدی

چون گشتی از مدینه ی جدت جدا، حسین

یک کاروان ذبیح، به همراه داشتی

از فطرت خجسته ی شیر خدا، حسین

یک کاروان اسیر، به همراه داشتی

از عترت شکسته دل مصطفا، حسین

جانبازی ات به منزل آخر رسیده بود

در کربلا که خیمه زدی و سرا، حسین

وز آستین لعنت ابلیس رسته بود

دستی که رگ گسیخت ز خون خدا، حسین

شسته است خون پاک تو، چرک جهان همه

تا خود جهان چگونه دهد، خون بها، حسین

در پیش روی سبّ و ستم، خیزران چه کرد

با آن سر بریده به جور از قفا، حسین

کامروز هم تلاوت قرآن رسد به گوش

زان سر که رست چون گل خون بر جِدا، حسین

*

چاک افق رسید به دامان آسمان

وقتی فلک گرفت به سوک عزا، حسین

حتا کویر تف زده را، اشک شسته بود

وقتی جهان گریست، عزای تو را، حسین

سوک تو کرد زلزله، چندان که خواهرت

زینب فکند ولوله از «وا اخا»، حسین

من زین عزا چگونه نگریم که در غمت

برخاست ناله از جگر سنگ ها، حسین

*

«آزاده باش، باری اگر دین نداشتی»

زیباترین سفارش مولای ما، حسین

کز بعد قرن های فراوان هنوز هم

ما راست رهشناس ترین رهنما، حسین

*

تو کشتی نجات و چراغ هدایتی

دریاب مان در این شب تاریک، یا حسین

...............................................

فاضل نظری (اقلّیت -انتشارات سوره مهر)

سرگردان

زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم

بر این تکرار در تکرار، پایانی نمی بینم

 

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم

ولی از خویش جز گردی به دامانی نمی بینم

 

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!

که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

 

زمین از دلبران خالی است یا من چشم و دل سیرم؟

که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

 

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد

که من میرم از این درد و درمانی نمی بینم

.....................................................................

فراموش خانه

بعد از این بگذار قلب بی قراری بشکند

گل نمی روید، چه غم گر شاخساری بشکند

 

باید این آیینه را برق نگاهی می شکست

پیش از آن ساعت که از بار غباری بشکند

 

گر بخواهم گل بروید بعد از این از سینه ام

صبر باید کرد تا سنگ مزاری بشکند

 

شانه هایم تاب زلفت را ندارد! پس مخواه

تخته سنگی زیر پای آبشاری بشکند

 

کاروان غنچه های سرخ روزی می رسد

قیمت لب های سرخت روزگاری بشکند

.....................................................................

یهودا

مرا بازیچه ی خود ساخت چون موسی که دریا را

فراموشش نخواهم کرد چون دریا که موسی را

 

نسیم مست وقتی بوی گل می داد حس کردم

که این دیوانه پرپر می کند یک روز، گل ها را!

 

خیانت قصه ی تلخی است اما از که می نالم؟

«خودم» پرورده بودن در حواریون یهودا را

 

خیانت غیرت عشق است وقتی وصل ممکن نیست

چه آسان ننگ می خوانند نیرنگ زلیخا را!

 

کسی را تاب دیدار سر زلف پریشان نیست

چرا آشفته می خواهی خدایا خاطر ما را؟!

 

نمی دانم چه نفرینی گریبان گیر مجنون است

که وحشی می کند چشمانش آهوهای صحرا را!

 

چه خواهد کرد با ما عشق؟! پرسیدیم و خندیدی

فقط با پاسخت پیچیده تر کردی معما را

.....................................................................

پری خانه

خواب دیدیم که رؤیاست، ولی رؤیا نیست

عمر، جز «حسرت دیروز» و «غم فردا» نیست

 

هنر عشق فراموشی عمر است، ولی

خلق را طاقت پیمودن این صحرا نیست

 

ای پریشانی آرام! کجایی ای مرگ؟

در پری خانه ی ما حوصله ی غوغا نیست

 

ما پلنگیم! مگو لکه به پیراهن ماست

مشکل از آینه ی توست! خطا از ما نیست

 

خلق در چشم تو دل سنگ، ولی ما دل تنگ

«لا الهی»  هم اگر آمده بی «الا» نیست

 

موج شوریده دل، آشفته ی ماه است ولی

ماه را طاقت آشفتگی دریا نیست

 

بر گل فرش، به جان کندن خود فهمیدیم

مرگ هم چاره ی دل تنگی ماهی ها نیست

.....................................................................

شهریور

گوشه ی چشم بگردان و مقدر گردان

ما که هستیم در این دایره ی سرگردان؟!

 

دور گردید و به ما جرأت مستی نرسید

چه بگوییم به این ساقی ساغرگردان!

 

این دعایی ست که رندی به من آموخته است

بار ما را نه بیفزا، نه سبک تر گردان

 

غنچه ای را که به پژمرده شدن محکوم است

تا شکوفا نشده، بشکن و پرپر گردان

 

من کجا بیشتر از حق خودم خواسته ام؟

مرگ حق است، به من حق مرا برگردان!

.....................................................................

حسین منزوی (مجموعه اشعار-مؤسسه انتشارات نگاه)

غزل 38

بی تو به سامان نرسم، ای سر و سامان همه تو

ای به تو زنده همه من، ای به تنم جان همه تو

 

من همه تو، تو همه تو، او همه تو، ما همه تو

هر که و هرکس همه تو، این همه تو، آن همه تو

 

من که به دریاش زدم تا چه کنی با دل من

تخته تو و ورطه تو و ساحل و توفان همه تو

 

ای همه دستان ز تو و مستی مستان ز تو هم

رمز میستان همه تو راز نیستان همه تو

 

شور تو، آواز تویی، بلخ تو، شیراز تویی

جاذبه ی شعر تو و جوهر عرفان همه تو

 

همّتی ای دوست! که این دانه ز خود سر بکشد

ای همه خورشید تو و خاک تو، باران همه تو

 

تا به کجایم بری ای جذبه ی خون! ذوق جنون!

سلسله بر جان همه من، سلسله جنبان همه تو

۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞

غزل 64

شب می رسد از راه و شفق سرخ ترین است

وان ابر چنان لکه ی خونش به جبین است

 

تا خون که نوشد، چه کسی را بفروشد،

این بار «یهودا»؟ که شب بازپسین است

 

پا در ره صبح اند شهیدان و در این راه

دژخیم به کین است و کمانش به کمین است

 

جان بازی و عشق اند و حریفان قدیم اند

«تا بوده چنین بوده و تا هست چنین است»

 

ای عاشق خورشید! که در عشق بزرگت

پیراهن خونین تو برهان مبین است،

 

هرچند هنوز آن سوی این ظلمت ظالم

خورشید درخشنده ی تو پرده نشین است

 

اما دمد آن صبح به زودی که ببینم

عالم همه خورشید تو را، زیر نگین است.

۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞

غزل 99

ای مرگ بی مضایقه بر عاشقان زده!

تیغ جنون کشیده و بر خیل جان زده!

 

صیاد بی رعایت دشت تهی شده!

گلچین بی عنایت باغ خزان شده!

 

ای سنگ تو شکسته سر سروران همه

تا از کمین کینه ره کاروان زده!

 

ای میزبان خوان دغل! ای ز روی مکر

زهر هلاک در عسل میهمان زده!

 

از قتل عام لاله و گل، غارت چمن

داغ همیشه بر جگر باغبان زده!

 

در خورد هیمه دیده، بسی بید پیر را

اما تبر به ساقه ی سرو جوان زده!

 

دزد چراغ داری و کالا گزین بری،

آری، نه دزد ناشی بر کاهدان زده

۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞

غزل 100

باد، می زارد، مگر خوابی پریشان دیده است

باغ می نالد، مگر کابوس توفان دیده است

 

ماه می لرزد به خویش از بیم. پنداری که باز

بر جبین شب علامت های طغیان دیده است

 

جوی کوچک را به رگ یخ بسته خون در جا، مگر

در کف کولاک، شلاق زمستان دیده است

 

لیکن آرام است تاریخ، آنکه چشم خبره اش

زین پلشتی ها و زشتی ها، فراوان دیده است

 

منتظر مانده است تا این نیزش از سر بگذرد.

آری این گرگ کهن، بسیار باران دیده است.

 

هرچه در آیینه می بیند جوان ماه و سال

پیر ایام کهن در خشت خام، آن دیده است

 

ناامید از انفجار فجر بی تردید نیست،

آن که بس خورشیدها، در ذره پنهان دیده است

 

گرچه بی شرمانه شمشیر آخته بر عاشقان،

شب، که خورشید درخشان را به زندان دیده است،

 

لیکن ایامش نمی پاید که چشم تجربت،

در نهایت فتح را با صبح رخشان دیده است.

 

باز می گردد سحر، هرچند هربار آمده

دست شب آغشته با خون خروسان دیده است.

۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞

غزل 114

خوش نیست ابتدای سخن با شکایتی

وقتی شکایت از تو ندارد نهایتی

 

من از کدام بند حکایت کنم چو نی؟

وقتی تو بند بند کتاب شکایتی

 

گم تر شود قدم به قدم، راه مقصدم

ای کوکب امید! خدا را، هدایتی

 

می سوزد از تموز زمان عشق، بر سرش

نگشایی ار تو سایه ی چتر حمایتی

 

ای چشمت از طلوع سحر، استعاره ای

و ابرویت از کمان افق ها، کنایتی

 

از حسن تو، بهار طرب زا، نشانه ای

وز عشق من، خزان غم انگیز، آیتی

 

«یک قصه بیش نیست غم عشق و» هر کسی

زین قصه می کند به زبانی، روایتی

 

ور خواهی از روایت من با خبر شوی:

برق ستاره یی و شب بی نهایتی.

۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞