ان نیز بگذشت

وای که چه حس نوستالژی وخاطره انگیزی دارم ا دیدن مطالب این وبلاگ

یه روزایی از خدمت بود که آدم فکر میکرد هیچ وقت تموم نمیشه روزای سخت سربازی

چقدر سخت بود روزایی که مجبورت میکردن تو پادگان بمونی 

چقدر خاطرات شیرین و تلخی داشتیم !

امروز بیش از یکسال ازون روز آخر خدمت گذشته و من هنوز هم با امید به خدا دارم زندگی میکنم 

 


دسته بندی :


در آستانه 10 ماهگی


دوستان گلم سلام

من همچنان خاطراتم رو مینویسم . اما افلاین

شاید به زودی اینجا هم نوشمش شاید هم بعد ازسربازی اخه من الان ی سربازم و بعضی حرفا درباره بعضیا که مینویسم ممنپکنه برام دردسر بشن 

الان تقریبا 9 یا ده ماه خدمتم

زود میگذره و خدا کنه همینطور بگذره

من الان سرباز داروخونه ام

رشته حسابداری خوندم ولی الان دارو میدم دست مردم تقریبا یک ماه طول کشید تا نسخه خونی یاد گرفتم

کارم زیاد سخت نی ولی با بعضیا یکم مشکل دارم . چرا ؟ چون من ادمی نیستم کسی بهم زور بگه . اصن غلط کرده همچین قصدی کرده

همینم دیگه

راستی تا حالا 8 روز اضافه خدمت خوردم و 3 روز تشویقی گرفتم



دسته بندی :


دیگه تو پادگان  جا افتادم   

چقد سریع میگذرد زمان 

امروز تقریبا 5 ماه خدمتم

دیگه تو پادگان  جا افتادم 

کلی اتفاقای جالب انگیز ناک افتاده که بعضیاشون رو اولا تو یه فایل ورد مینوشتم 

الان که حسش نی

مهمترین واقعه داستان منو وحید شمس الدینی و ویندوز و خانه سالمندان و نعمتی و دژبانی بود که فعلا به دلیل مسائل امنیتی نمیشه بیانش کرد 

شاید سال آینده گفتم چی شد


دسته بندی :


سربازی را نمیفهمم

سرباز که میشوی در اولین گام باید سحر خیز شدن رو خوب یاد بگیری

 باید بستن و باز کردن پوتین رو خوب یاد بگیری گت کردن پاچه شلوار رو بفهمی چه طوریه اگر در سپاه استخدام شوی باید تیغ زدن ریش را به کل فراموش کنی . ارتش رو نمیدونم ریش گذاشتن بیش از حد هم جایز نیست . متعادل باید باشی باید پایت را بعضی جاها بچسپانی . هرجا که قدیمیها گفتند روزهای اول هرجا که میروی میفهمند تازه اومدی و خیلی مودبانه چس ماه خطابت میکنند باید حواست شدید جمع باشه که سرکارنری . قدیمی حال میکنند جدیدی ها رو سرکار بذارن باید یاد بگیری جارو کنی حتی اگر ستوان تمامی باید همه اطرافیانت رو خوب بشناسی و همونقدر ارزشش را دارند تکریم کنی سربازی یعنی هدر دادن عمر . غرزدن هم بی فایده است سرباز که شوی لیسانس حسابداری میره داروخونه. لیسانس رادیولوژی میشه راننده آمبولانس و دارو شناس میشه سرباز بخش مالی سربازی هر ایرانی رو دقیقا به اندازه زمان سرباز بودنش عقب می اندازد


دسته بندی :
برچسب‌ها: جناب سرباز, جناب سرباز رحیم, سربازی

فعلا

فعلا تو این وبلاگ مطلب نمی نویسم . راستش یکی دو روز میشخ که جریانها رو تو یه فایل ورد مینویسیم و در اولین فرصت منتقلشون میکنم به این وبلاگ باتشکر جناب سرباز رحیم
دسته بندی :
برچسب‌ها: جناب سرباز, جناب سرباز رحیم

روز دوم . من و دژبانی

به نام خدا لباسامو پوشیدم و یه چای شیرین خوردم و راه افتادم برم سر خیابون دیدم واااای برف اومده و هوا خیلی سرده . برگشتم کلاهم رو برداشتم و راه افتادم فیروزی دیرتر از هر صب اومد دنبالم و کلی یخ زدم . رسیدیم دژبانی و پیاده شدم و دیدم یکی خیره داره نگام میکنه زودی فهمیدم الان باید احترام نظامی بذارم . یه پایی بدون دست بالا اوردن چسپوندم و یادم اومد روزا باید با کلاه احترام بذارم . خخخخخخ کلامو گذاشتم رو سرم رو اون کلاه پشمیه . احترامی گذاشتم برا طرف . حتی نمیدونستم کیه ! ولی مطمئن بودم ادم مهمیه بعدا فهمیدم فامیلش مددی بود . و ادم خوبیه حین احترام گذاشتن با یه لهجه رابری بافتی گفت: ای احترام نذاری هی بعد دژبان گف این چه وقته اومدنه باید صب ساعت شش و نیم اینجا باشی . و بعد گفت بیا بالا افسر میخواست بازرسی کنه رفتم بالا و شروع کرد به گشتن و دستش رسید به کمربند و گف چرا نبستی . سردار مددی گفت کمربند نبستی ؟ گفتم الان نه گف کی میبندی پس . هیچی دیگه یعد گف برو و منم راه افتادم و رفتم یه ده قدیم رفتم که صدام زد برگشتم گفت این ریشت رو اینطوری تیغ نزن میندازمت بازداشتگاه ها . گفتم بله . هرچند که ریشمو اصلا تیغ نزدهبودم و دوروز پیش زده بودم ویه ته ریش کوچیکی داشتم. امروز هم چندتا سوتی دادم مثلا احترام گذاشتن زیر سقف با کلا . و برعکس بی کلاه بیرون . شانس اوردم ادمای سختگیری نبودن . والا جناب سرباز رحیم الان بازداشتگاه بود. بعدش راه افتادم سمت بهداری . هوا فوق العاده سرد بود به خاطر گیری که بهم داده بودن حسابی حالم گرفته شده بود . رسیدم و یکمی به صورت عملی با سیستم کار کردم و بعدش رفتم دنبال بقیه کارام و یه برگه رو که نوشتش اسن بود که فلانی رو جهت خدمت به بخش بهداری معرفی میشه و.. رو امضا کردم دادمش تحویل . تا ظهر گذشت و یکمی با سربازی که اونجا بود اشنا شدم . زرندی بود اسمش حسین میرزایی بود و... ظهر هم انگار قرار بود یه گروهی بیان واسه بازدید و یکم حیرون شدیم اخه روزای 5شنبه ساعت یازده و ربع تعطیل میشه اونجا . تقریبا دوازده بود راه افتادیم سمت ماشین اقای فیروزی یکی دیگه از همکارهاش همراهمون بود و د.تا پاسدار دیگه هم سوار شدن قبل دژبانی نگه داشت که من پیاده شم یکی از همراهیا گفت تو افسری نباید پیاده بشی و. رفتیم جلو دژبانی و دژبان یه نگاه تو ماشین کرد و زوم کرد رو من وقتی درجه رو شونه امرو دید یه دستی اورد جلو کلاهش و ما حرکت کردیم و . امروز تموم شد
دسته بندی :
برچسب‌ها: جناب سرباز, جناب سرباز رحیم

اولین روز خدمت

اولین روز خدمت... برخلاف تصورم صبح امروز خیلی زود بیدار شدم . آماده شدم و تقریبا ساعت 6ربع سر خیابون بودم . و طبق قرار با آقای مختاری سر ایستگاه وایسادم و اومد دنبالم و سوارم کرد تقریبا بیست دقیقه تا تیپ راه بود وقتی رسیدم قبل از دژبانی از ماشین پیاده شدم و فیروزی بهم ادرس داد و خودش رفت نیم ساعتی همونجا منتظر بودم تا دژبان اومد منو بازرسی کرد و فرستاد داخل . پرسون پرسون خودمو رسوندم به درمانگاه تیپ بعد بنده خدا خودش افتاد دنبال کارام پیش چند نفر رفت و سفارش کرد و..... سرهنگ رضایی ازمون خواست که بریم و مدارکمون رو بدیم به سرباز که نبودش و چند دقیقه بعد اومد و مدارکمون رو گرفت و تشکیل پرونده داد و سر یک موضوعی یک بار هم سرکارمون گذاشت . روز اول که میریم سربازی سربازای قدیمی به سربازای جدید میگن چس ماه . خخخخخخخ البته یکی دوبار بیشتر به ما نگفتن اونم وقتی سوتی میدادیم .مثلا یه سوتی بنده این بود که رفتم دنبال دفترچه مرخصی که نباید میرفتم اخه به لیسانسیهای سرباز میگن افسر و اینا نیاز به دفتر ندارن و بهشون کارت ساعت میدن وقتی رفتم اونجا به سربازی گفتم سرکار دفترچه مرخصی رو کجا باید بگیرم . گفت امروز اومدی ؟گفتم آره گفت مگه شما افسر نیستین؟؟گفتم هستم . گفت چس ماه بازی در نیار افسر نیازی به دفتر نداره کلی هم خندید .رحیم خجالت کشید فک کنم تا ساعتای 11نیم منتظر بودیم که اومدن برگه تقیسم رو بهمون دادن و منو فرستادن بهداری و بهم گفتن درجه ستوان سومی هستین برین اتکت و درجه بخرین بزنین به لباساتون .

بعدش برگه به دست رفتم درمانگاه تیپ یکمی موندم و وقت نماز شد و نماز رو خوندیم و برگشتم تو درمانگاه و یه مقداری با سیستمی و نرم افزار اونجا آشنا شدم و منتظر شدم مختاری .ف کاراش تموم شد و راه افتادیم سمت ماشینش .تو مسیر محمد ملکی رو دیدم که هنوز تقسیم نشده بود و گفته بودن برو شنبه بیاو گفت با کی میری .گفتم با همسایه مون گفت منم ببیرین تا یکجایی و هیچی دیگه سوار شدیم قبل دژبانی پیاده شدیم و بعد از اون سوار شدیم و الانم خونه ام


دسته بندی :
برچسب‌ها: جناب سرباز, جناب سرباز رحیم

بعد از ورود و قبل از دریافت استحقاقی

به نام خدا ... بعد از تفتیش بدنی مجدد به صف شدیم . و منتظر شدیم گروهی که از گیلان هم اومدن و تفتیش شدن پشت سرما به صف شدن . یه نفر که اسمش یادم نیس و همینطور نمیدونستم درجه ش چیه ! گفت بین شماها (بچه های کرمان)کسی هست که دوره تکمیلیرو گذرونده باشه ؟ ماشااله از بیست نفر 16نفر دستشونو اوردن بالا گفتن برید اون طرف و با دست دوتا سرباز رو نشون دادن که سمت چپ نشسته بودن اونجاهم به صف شدیم . گفت برگه های دوره تکمیلی رو در بیارین .یکی یکی چک کردن وقتی همه رو دیدن گفتن همینجا منتظر بمونین تا یه نفر بیاد دنبالتون . نیم ساعتی گذشت و کار رشتی ها هم تموم شده بود و اوناهم کنار ما وایساده بودن . که یه بنده خدای دیگه اومد دنبالمون گفت دو تا ستون بشین شدیم . طرف خیلی خوش برخورد بود . دوستون دوطرف راهی که بود شروع به حرکت کردیم . خیلی دوربود و اون کیف پر از خوراکی هم داستانی شده بود برامون بالاخره رسیدم یه جایی ! گفت کی امریه است دوتا از بچه گیلانیا اومدن اول صف و خود طرف بهمون توضیح داد مدارکتونرو به ترتیب کنید اول برگه کفایت از آموزش بعد کپی برگه دوره تکمیلی بعد از اون کپی برگه دوره مقدماتی . کپی شناسنامه و کپی کارت ملی و یه دونه عکس هم چسپوندیم روی او. این نکته رو بگم داشتن برگه تکمیلی کفاییت نمیکنه و شما حتما باید اون برگه رو ببرین سپاه شهرتون و برگه کفایت رو بگیرین .هرچند که این دفعه به دلیل شلوغی بیش از حد زیاد به این چیزا گیر ندادن . مدارک رو همونطور گفته بود منظم کردیم و یه عکس چسپوندیم وتحویل یارو که امریه بود دادیم . بهمون نشون دادن گفتن برین اون طرف برا گرفتن استحقاقی . استحقاقی چیست؟!(به مجموعه وسایلی که به یک سرباز میدن استحقاقی میگن) کلی پیاده روی کردیم تا رسیدیم اونجا . شاید بیشتر از 300نفر ادم اونجا بودن که وقتی اون جمعیت رو دیدیم طبق معمول همه کرمونیا تو این شرایط گفتیم یا اباالفضل... ادامه دارد
دسته بندی :
برچسب‌ها: جناب سرباز, جناب سرباز رحیم, استحقاقی چیست, پادگان شهدا کرمانشاه

اعزام به پادگان . مواردی که همراه داشتنشان ممنوع بود

به نام خدا ازونجایی که من دوره تکمیلی رو گذروندم و برگ سبز داشتم یک روزه کارها انجام شد سعی میکنم طوری اتفاقا رو تعریف کنم که اگه احیانا یکی بود که محل اموزشش کرمانشاه بود و برگ سبز داشت مطالب مفید باشه براش . ساعت 12و نیم خودم رسوندم هرچی گشتم ندیدم محمد ملکی رو یه زنگ زدم بهش و پیداش کردم یکمی نشستیم تا صداکردن کرمانشاه حرکته کرمانشاااااه وقت سوار شدن گفتن از ردیف چها به بعد بشینین و ماهم همون ردیف پنج نشستیم اما چند دقیقه بعد گفتن شما ردیف پنجمیا پاشینبرین عقب اینا برا مسافرای بلیط داره . اخه ما بلیط نداشتیم و از نظام وظیفه رزرو کرده بودن برامون هیچی دیگه رفتیم آخر اتوبوس که هیچی صندلی خالی ندیدیم جز بـــــــوفه خخخخخ اولش کلی ناراحت بودیم چهار نفر بودیم . اما همین مقدمه ای شد برا اشنایی ما چهارنفر و دو نفر صندلی جلویی (یکی مونده به اخر سمت راست) من و محمد ملکی . محمد جواد محمودی . محمد علی حسنی . مصطفی نیک پور و یکی دیگه از بچه ها که چون ازما جدا شد یادم نیس اسمش کی بود . خلاصه میکنم دیگه بیست ساعت تو راه بودیم و یه شام تو راخوردیم که مزخرف بود . فردا صبح هم رسیدم کرمانشاه . یه چیزی که خیلی توجه منو جلب میکرد پوشش گیاهی اطراف جاده بود . سبز بود همه جا و این برای ما بچه های کویر جالبه و اینکه کشت دیم که قبل کرمانشاه بود و ما فقط اسمشو خونده بودیم . فردا رسیدیم ترمینال برخلاف قراری که بود ما رو نرسوندن پادگان و همون ترمینال پیاده شدیم سوار دوتا ون شدیم و بیست نفری رفتیم طرف پادگان . شایدساعت 8نیم و 9 بود . رسیدیم و یه چای صلواتی دم در میدادن خوردیم چسپید ها گفتن به صف شین منتظر شین تا بفرستیم داخل . چهار ستون تقریبا یک ساعت شد همونجا وایسادیم . یه سطل زبابه اوردن گفتن چه چیزایی رو نباید همراه داشته باشین . خواستن بریزیم تو سطل کارد حتی کاردمیوه خوری . ژیلت . ماشین تیغ. و هرچیز برنده . فندک کبریت وهر چیزی شبیه اون . ترامادول و این مدل قرصها و همه رفتیم هرچی داشتیم ریختیمشون تو سطل زباله . بعد گفتن گوشیا رو ماشین سه تیغ فیلیپس و... رو تحویل دژبانی بدین و رسید بگیرین . البته داشتن ماشین موزر ازاد بود و میتونستینم با خودمون ببریم بعد ازون وارد شدیم و یه تفتیش بدنی کامل شدین و کل وسایلمون رو ریختیم بیرون و دوباره جمع کردیم تا اینجا رو داشته باشین تا بقیه اش رو بعدا بنویسم
دسته بندی :
برچسب‌ها: وسایل ممنوع در آموزشی, جناب سرباز

اعزام . قسمت دوم

روز دوم ساعت 6نیم با مکافات از خواب بیدار شدم . بازم همون صبحونه تکراری نون پنیر و چای شیرین رو خوردم . چندتا مغز گردو رو ضمیمه اش کردیم .زنگ زدم اژانس و گفت ماشیم نداریم . اولین ماشین رو میفرستم برات . ده دقیقه نشد تاکسی اومد . رفتم سوار شدم . راننده همین که منو دید گفت میری سربازی ؟؟؟ گفتم اره . پدسگ زد زیر خنده . گفت بشین بریم بازم همون سوال همیشگی . کجا افتادی . گفتم سپاه کرمانشاه . گف سپاه ؟راحتی بابا گف چرا امروز میری مگه 18و 19 اعزام نیس گفتم فوق دیپلم به بالا یکم اعزام میشن . گفت مدرک چیه گفتم لیسانس . گف دیگ غم چی رو داری ؟ شماها خدمت نمیکنید . شماها فقط حال میکنین ...... داز تاکسی پیاده شدم . دوتومن پول دادم بهش و رفتم طرف نظام وظیفه . همینطور تو جمعیت نگاه کردم و دنبال مجتبی میگشتم . ندیدمش . هنوز در نظام وظیف بسته بود . یه گوشه وایستادم و طبق معمول شروع به حرف زدن با یارو بغلیم. گفتم کرمونشاه کیه ؟ یه یارو رو نشون داد و یکمی حرف زدیم . فهمیدم اسمش ابوالفضل .بچه رفسنجون و متاهل هم هست که این یکی اصلا به قیافه اش نمیخورد . صدا کردن برگه را بگیرین دستتوت بیایین تو .داشتیم میرفتیم که تو جمعیت مجتبی را دیدم . رفتم طرفش و دستی و حال و احوالی کردیم و رفتیم داخل . رو دیوار کاغذایی زده بودن به دیوار روی هرکدوم اسم مراکز اموزش رو نوشته بودن . دنبال اسم پادگان شهدا کرمانشاه گشتم از مجتبی جدا شدم رفتم اونجا وایسادم . دیدم تعدادشون خیلی هم کم نیس . بودن یه ده 15نفری که البته اخرش فهمیدم دقیقا 21نفریم . یکی اومد اسمامون رو گفتیم حاضری زد برامون و همونجا الاف وایساده بودیم . یکی از بغل دستم گفت. آقای محمدی ؟؟؟ نگاش کردم دیدم چقدر قیافه ش اشناست . نمیدونستم کجا دیدمش تو چند دقیقه اول اول خخخخ .البته زودی یادم اومد . چندسال پیش کاردانی یک ترم که دانشگاه کرمان میهمان بودم باهاش هم ترم بودیم و کلی رفیق بودیم ولی بعدش دیگه خبری نداشتم ازش . همینطوری چند دقیقه وایستادیم که گفتن برین خونه هاتون ساعت 12ترمینال باشین بلیط براتون رزرو کردیم . از چندنفری که اونجا باهاشون اشنا شده بودیم و ملکی (هم کلاس م) خدافظی کردیم با سید راه افتادیم یه ده دقیقه پیاده اومدیم سریع تاکسی گیرمون اومد .هرچی گفتم سید بریم خونه نیومد گف میرم خونه خاله م پیاده شدم از تاکسی . کیفم از بس خوراکی توش بود سنگین شده بود گرفتمش رو کولم و اومدم مغازه سوپری گفتن داییت زنگ زده گفته میخوام برم ببینم چکار کرده و.. . زنگ زدم گفتم اومدم ظر باید برم . هیچی دیگه الانم اومدم خونه و به..زنگیدم حرف زدیم . تموم


دسته بندی : دفتر اول . آموزشی


آخرین مطالب

» ان نیز بگذشت ( یکشنبه بیست و دوم آذر ۱۳۹۴ )
» در آستانه 10 ماهگی ( یکشنبه هفتم مهر ۱۳۹۲ )
» دیگه تو پادگان  جا افتادم    ( جمعه بیستم اردیبهشت ۱۳۹۲ )
» سربازی را نمیفهمم ( یکشنبه هفدهم دی ۱۳۹۱ )
» فعلا ( دوشنبه یازدهم دی ۱۳۹۱ )
» روز دوم . من و دژبانی ( پنجشنبه هفتم دی ۱۳۹۱ )
» اولین روز خدمت ( چهارشنبه ششم دی ۱۳۹۱ )
» بعد از ورود و قبل از دریافت استحقاقی ( سه شنبه پنجم دی ۱۳۹۱ )
» اعزام به پادگان . مواردی که همراه داشتنشان ممنوع بود ( سه شنبه پنجم دی ۱۳۹۱ )
» اعزام . قسمت دوم ( شنبه دوم دی ۱۳۹۱ )
» اول دی روز اعزام رسید ( جمعه یکم دی ۱۳۹۱ )
» درباره ما ( یکشنبه نوزدهم آذر ۱۳۹۱ )