کُردی بپوش, چارقد و شال را ببند
روبند را کنار بزن, یک دهن بخند !
چوبی بگیر, قلب مرا دستمال کن
تا دختران دهکده هم عاشق ات شوند
زیبا برقص, تا بتکانی دل مرا
تن لرزه هات مثل غزل از بر من اند
خود را بپوش چشم چران هاچه دزدکی
با چشم های هیز تماشات می کنند
این بادهای هرزه که از راه میرسند
گل های روسری تورا می پراکنند
نبی.احمد
علی قهرمانی | سه شنبه یازدهم تیر ۱۳۹۲
15:18
مجالی گر بیفتد دستمان در،گاه تنهایی
در آغوش تو خواهم خفت، اگر آغوش بگشایی
جهانی جزوهِ غم داد به دست آرزو هایم
تو استادم شو ،درس شادمانی ده بشیدایی
گلوی شعرهایم را به حس تازه ای تر کن
به حس تازه ای غیر از فراق و ناشکیبایی
من از مِهر تو مرتاضم ،بجز باتو نمی سازم
نه در بند تنی بودم ،نه پابند تمنایی
خیال زلف شبگونت ،شرر انداخت بر روزم
سحر هم سوختم از تب به بیماری رویایی
دل از غم قیرگون است و شراب نغمه ای خواهم
گذارم بر لب حسرت به قصد باده پیمایی
بنازم گردش چشمت چه گَردی میکند بر پا
نسیمم میشود طوفان چو مژگانت به هم سایی
چو یوکابد مرا باری ست که باید بسپرم بر نیل
برونم زخمی فرعون ،درونم لطف موسایی
من از روزی که دانستم عصای دست نااهلم
کشیدم سینه ی خود را به آغوش چلیپایی
جگر بند کبابم را غذای گرگ ها کردند
ببخش گر آتش آهم کشیده قد به رسوایی
نه دردم میشود درمان ،نه درمان میشود دردم
مگر که گوشه ای از دل به این دلداده بخشایی.
الهام امریاس
علی قهرمانی | شنبه پانزدهم مهر ۱۴۰۲
11:13
عاقبت فاصله افتاد میان من و تو
اینچنین ریخت به هم روح و روان من و تو
موعد دلخوری از عمر هدر رفته رسید
صف کشیدند دقایق به زیان من و تو
قهوه خوردیم مگر فال جدیدی بزنیم
قهوه شد تلخ تر از تلخی جان من و تو
دیگری آمد و بین من و تو جای گرفت
تا فراموش شود نام و نشان من و تو
فکر ما بود بسازیم جهانی با هم
گر چه پاشید و فرو ریخت جهان من و تو...
آرزو نوری
ادامه نوشته
علی قهرمانی | یکشنبه چهارم مهر ۱۴۰۰
18:29
شیرین سخن ِ شهد لب ِ دوره ی قاجار
در سینه ی تو باز شده عشق تلنبار
برخیز و بیا شور به پا کن که دوباره
از سمت تو جاری شده خوشبختی بسیار
دائم به هوای تو دلم در تب و تاب است
بیش از طلبم لطف کن و بنده بیازار
باید همه ی شهر بدانند که این عشق
غیر از دل من در طلبش نیست خریدار
هر لحظه که بیم غم هجران به سرت زد
یک لحظه ی دیدار مرا زود به یاد آر
از آفت افتاده به جان گل و بلبل
یا رب گل زیبای مرا دور نگه دار
#سجاد_صادقی
ادامه نوشته
علی قهرمانی | شنبه نهم آذر ۱۳۹۸
1:45
رد دارد به کسی غیر خودم رو بزنی
جلوی من بنشینی و دم از او بزنی
پیش من مندرس و کهنه بگردی اما
پیش او عطر گرانقیمت خوشبو بزنی
از چپ و راست به من پیله کنی اما باز
وقت پروانگی ات خدعه و نارو بزنی
مثل یک توده ای از گرد و غبار بسیار
از دلت عشق مرا یک تنه جارو بزنی
یا که در ساحل امن دل یک بیگانه
بعد طوفان شدن زندگی پهلو بزنی
#سجاد_صادقی
ادامه نوشته
علی قهرمانی | جمعه بیست و ششم خرداد ۱۳۹۶
3:24
عطر سیببُرده عِطر سیبِ یکدیگر چنان از هوشمانمی تراود قطره قطره مستی از آغوشمانآن چنان از شربتِ لب های هم نوشیده ایمکر شده گوش فلک از بانگِ نوشانوشمانچون دومارِ - پیچ خورده زیر باران - خفته ایمآبشار گیسوانت ، ریخته بر دوشمانتا نبیند رویمان ، چشمان شور آفتابجامه ای از جنس عُریانی شده تن پوشمانپادشاهِ "بابِل " و " عیلامِ " تن های همیمعشق و لذّت ، میوه هایِ باغ هایِ شوش ماندر شبِ وصلِ "عطش آقا " و " بانویِ نیاز "آفتاب و ماه می آیند دوشادوشمانتا که در بازارِ طعنه هیچ حرفی نشنویمبی خیالی ، پنبه را کرده فرو در گوشمانعلی محمد محمدی
ادامه نوشته
علی قهرمانی | چهارشنبه نهم بهمن ۱۳۹۲
13:22
روزی هزار مرتبه بازنده میشوم
از بازی ظریف تو شرمنده میشوم
اینبار فرق میکند اما به شوق برد
آماده جدال درآینده میشوم
موعود می رسد تو سفیدی ومن سیاه
بر شاه بی شکست تو تازنده میشوم
یک لحظه میخروشم و زورم نمی رسد
با این خیال خام که کوبنده میشوم
باران کیش های تو آغاز می شود
چون مرغ پرشکسته ی سرکنده میشوم
یکجا تمام قدرتم از دست می رود
تا کیش آن وزیر برازنده میشوم
می تازد اسب سرکش عشقت به هر طرف
وقتی که محو آن رخ تابنده میشوم
بی هیچ قلعه های مرا فتح می کنی
در خانه ی سیاه پناهنده میشوم
حالا میان صفحه ی تاریک زندگی
از مهره های سوخته آکنده میشوم
من مات می شوم به همین سادگی وباز
روزی هزار مرتبه بازنده میشوم
صادق حسینی
ادامه نوشته
علی قهرمانی | یکشنبه پانزدهم دی ۱۳۹۲
3:31
با من کنون ز وسعت دریا سخن بگو
از رویش دوباره ی گل ها سخن بگو
کتمان مکن که سر به فلک میزند امید
از نخل پا گرفته ز خرما سخن بگو
باور مکن ز محبس تقدیر آمدی
از جلوه های عالم پیدا سخن بگو
دیگر مترس از خطر پنجه های موج
چون ساحلی به وسعت دریا سخن بگو
هستی شمیم عطر نفس های عشق بود
از عشق ، این سروده ی زیبا سخن بگو
دیگر مگو که تشنه ی آب است این کویر
در بارش سپیده ، ز صحرا سخن بگو
همزاد ، چشم خویش ز بیگانگی بشست
با او ، ز جلوه های ثریا سخن بگو.
حمید حمیدی زاده
ادامه نوشته
علی قهرمانی | چهارشنبه بیست و هفتم آذر ۱۳۹۲
19:46
زیبای من ،عروس ِ قشنگ ِ شمالها
ای انـتـهای خـوب ِ همه احتمالـها
تا از خطوط ِ ممتد ِ چشمان ِ من روی
پـر می شود تمام ِ شبم از سئوالها
حوای با مرام ِ منی مـی شناسمت
می چینم از خیالِ تو سیب ِ محالها
از سایه سار آیه ی ِ رحمت رسیده ای
از یک طلوع ِ ریخته در زیـر ِ شالها
رویای کهکشانی من در تو گم شده
ای دامن ِ تو کوچه ی آهو خصالها
بالای گونه های تو فانوس ِ بندری
پیراهنت قصیده ای از پـرتـقـالها
دلواپسم بـرای شما نـازنین ِ مـن
می تـرسم از نگاه ِ سیاه ِ شغالها
بانو زمین بـرای شما آفـریده شد
تا پر شود به شوق ِ تو تقویم ِ سالها
علي سعادتخواني
ادامه نوشته
علی قهرمانی | یکشنبه بیست و ششم آبان ۱۳۹۲
15:32
بال عشق …
آمدی ، گل در وجودم زاده شد
برگ برگِ خاطرم ، افتاده شد
کوچ کردی مدتی از بزم عشق
باز قلبت ، راهی این جاده شد
با تبسم ، بوسه ها بر لب زدی
نبض و گرمای تنت سجاده شد
پیش چشمم باز هم ، عاشق شدی
عشق در بطن دلت ، آماده شد
من به خلوتگاه چشمت ، ساکنم
این پیام از من به قلبت ، داده شد
بی تو پوچم ، ای نگاهت زندگی
روز و شب سمت نیازم ، باده شد
ذره ذره ، غرق گشتم در جنون
حالیا ، دیوانگی هم ، ساده شد
گشته زندانی وجودم در قفس
با تو اما ، بال عشق آزاده شد
آفتاب مشرق و مغرب کنون
هر دو با هم ، بر زمین قلاده شد
کورس عشقت تا نهایت می رود
راز دل از عشق تو ، بگشاده شد
افسانه واقعی
ادامه نوشته
علی قهرمانی | دوشنبه سیزدهم آبان ۱۳۹۲
10:29
این راهِ درست است که در پیش گرفتند
تصمیم به آزادی هم کیش گرفتند
شُد روزنه ایی باز از این دخمه تاریک
تا عَزم , به جذبِ دگراندیش گرفتند
با قَهر نشُد باز , درِ بسته به تاریخ
کی حاصلی از آنهمه تفتیش گرفتند؟
آزادی اندیشه نگوئید محال است
سودا زده گانند که تشویش گرفتند
دنیا … نه فقط بازی نَرد است
صَدبار اگر باز دوتا شیش گرفتند …
در عاقبت از بُرد و ظَفر نیست خبر , نیست
از غیر نه … این بُرد , خود از خویش گرفتند
امروز همان لحظه ی موعود زمان است
غفلت زده گانند که آتیش گرفتند
مرتضی عباسی زاده
ادامه نوشته
علی قهرمانی | چهارشنبه دهم مهر ۱۳۹۲
18:39
مادرم مثل گل سوسن بود
با غم و فصل خزان دشمن بود
روزو شب خانه و باغ منزل
باگل دامن او گلشن بود
باپدر مزرعه مان را می کاشت
مثل یک مرد تنش آهن بود
وسط خانه محبت میدوخت
دست او تا به سحر سوزن بود
شعر میگفتم و هی بد میشد
بر لب او غزل احسن بود
قافیه نیست فقط می گویم
من ازاو بودم و او از من بود
گفتم از مهر لبش بنویسم
سخنم لال و زبان الکن بود
موسی عباسی مقدم
ادامه نوشته
علی قهرمانی | پنجشنبه هفتم شهریور ۱۳۹۲
11:48
شب سردیست ، دلم دیده تر می خواهد
دل ِ آشفته من از تو خبر می خواهد
قهوه و شعر و خیال ِ تو و این باد خنک
باز لبخند بزن ، قهوه شکر می خواهد
امشب آبستنم از تو غزلی شور انگیز
باخبر باش که این طفل پدر می خواهد
غارتم کرده ای و خنده کنان می گویی
صید دل از کف یک سنگ هنر می خواهد
ترس در جام دلم ریخت، در این راه اگر…؟
یادم آمد سفر عشق جگر می خواهد
صفورا یال وردی
ادامه نوشته
علی قهرمانی | جمعه یکم شهریور ۱۳۹۲
16:53
ای نگاهت نخی از مخمل و از ابریشم
چند روزیست که هرشب به تو می اندیشم
به تو آری به تو یعنی به همان منظر دور
به همان سبز صمیمی به همان باغ بلور
به همان سایه همان وهم همان تصویری
که سراغش ز غزلهای خودم می گیری
به همان زل زدن از فاصله ی دور به هم
یعنی آن شیوه ی فهماندن منظور به هم
به تبسم به تکلم به دل آرایی تو
به خموشی به تماشا به شکیبایی تو
به نفس های تو در سایه سنگین سکوت
به سخن های تو با لهجه ي شیرین سکوت
شبحی چند شب است آفت جانم شده است
اول نام کسی ورد زبانم شده است
در من انگار کسی در پی انکار من است
یک نفر مثل خودم عاشق دیدار من است
یک نفر ساده چنان ساده که از سادگیش
می شود یک شبه پی برد به دلدادگیش
آه ای خواب گران سنگ سبک بار شده
اي که بر روح من افتاده وآوار شده
در من انگار کسی در پی انکار من است
یک نفر مثل خودم تشنه ی دیدار من است
یک نفر سبز چنان سبز که از سرسبزیش
می توان پل زد از احساس خدا تا دل خویش
شبحي چند شب است آفت جانم شده است
اول نام کسی ورد زبانم شده است
آي بی رنگ تر از آینه یک لحظه بایست
راستی این شبح هر شبه تصویر تو نیست ؟
اگر این حادثه ی هر شبه تصویرتو نیست
پس چرا رنگ تووآینه اینقدر یکیست؟
حتم دارم که تویی آن شبح آینه پوش
عاشقی جرم قشنگی ست به انکار مکوش
آری آن سایه که شب آفت جانم شده بود
آن الفبا که همه ورد زبانم شده بود
اینک از پشت دل آینه پیدا شده است
وتماشاگه این خیل تماشا شده است
آن الفبای دبستانی دلخواه تویی
عشق من آن شبح شاد شبانگاه تویی
بهروز ياسمي
ادامه نوشته
علی قهرمانی | پنجشنبه دهم مرداد ۱۳۹۲
20:29
عشق قشنگ است ولی …
بچه ها عشق قشنــگ است ولـی
سهم عاشق دل تنــگ است ولـی
بین معشـــوقه و عاشــــق گه گـاه
زندگی صحنه ی جنــگ است ولـی
دل معشـــــوقه و عاشـــــق با هـم
مثل آیینـــــه و سنــــگ است ولـی
با سیــــاهی و سفیــــــدی ترکیـب
عشق یعنی که دو رنگ است ولی
درد بسیــــار شکســــت عشقـــی
بدتـــــــر از زخم پلنــــگ است ولـی
دوستــــــانم همه تان می دانیــــــد
عشق بی زور تفنـــــگ اسـت ولـی
خودمـــــــانیم بـــــــــدون عشقــــی
کـــــــار دنیا همه لنــــگ است ولـی
بچه ها بـا همــــه ی ایـــــن اوصــاف
بخـــــدا عشق قشنــــگ است ولی
سجاد صادقی
ادامه نوشته
علی قهرمانی | پنجشنبه بیستم تیر ۱۳۹۲
9:37